شماره ٣١٣: نيست خاکستر ما شعله صفت بستر ما

نيست خاکستر ما شعله صفت بستر ما
رنگ آرام برون تاخته از پيکر ما
ناله ها در شکن دام خموشي داريم
خفته پرواز در آغوش شکست پر ما
اشک شمعيم که از خجلت اظهار نياز
با عرق مي چکد از جبهه خود گوهر ما
معني آبله بسته بخون جگريم
بي تأمل نگذشت است کسي از سرما
بسکه مخمور تمناي تو رفتيم چو صبح
گل خميازه توان چيد زخاکستر ما
بي جمالت بلباس مژه اشک آلود
مي کند روز سيه گريه بچشم تر ما
در مقاميکه سخن آينه پرداز دل است
چون خموشي نفس سوخته شد جوهر ما
معني سرخط پيشاني ما نتوان خواند
چون شرر گم شده در سنگ پي اختر ما
کينه ما اثر جنبش مژگان دارد
نخليده است مگر در دل خود نشتر ما
يک قلم نسخه وارستگي آينه ايم
هيچ نقشي نبرد سادگي از دفتر ما
همه جا عرض سبکروحي شبنم داريم
دل سنگين نشود همچو گهر لنگر ما
حاصل جام امل نشه آزادي نيست
تا قفس ميرسد انديشه مشت پر ما
بسکه جان سختي ما آينه خجلت بود
هر که شد آب زدرد تو گذشت از سرما
(بيدل) از همت مخمور مي عشق مپرس
بي گداز دو جهان پر نشود ساغر ما