شماره ٣١٢: نيست با مژگان تعلق اشک وحشت پيشه را

نيست با مژگان تعلق اشک وحشت پيشه را
دانه مادام راه خويش داند ريشه را
عيش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جز صداق در شکست شيشه را
ميشود اسرار دل روشن زتحريک زبان
مي دهد اين برگ بوي غنچه انديشه را
کم زهول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعره شير است مطرب مجلس اين بيشه را
همت فرهاد ما را سرنگوني ميکشد
ناخن خاريدن سر گر شمارد تيشه را
گر شود دشمن ملايم چشم لطف از وي مدار
موميائي چاره ننمايد شکست شيشه را
طبع را فيض خموشي ميکند معني شکار
نيست دامي جز تأمل وحشي انديشه را
موج صهبا گر بمستان زندگي بخشد رواست
از رگ تاک است ميراث کرم اين ريشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
ناله يک ني با آتش ميدهد صد بيشه را
نور اين آئينه را جوهر نميگردد حجاب
نيست مژگان سدره چشم تماشا پيشه را
گر نباشد بي تميزيها ما آل کار عشق
کوهکن بر صورت شيرين نراند تيشه را
مفلسانرا (بيدل) از مشق خموشي چاره نيست
تنگدستي باز ميدارد زقلقل شيشه را