شماره ٣١٠: نيست با حسنت مجال گفتگو آئينه را

نيست با حسنت مجال گفتگو آئينه را
سرمه ميريزد نگاهت در گلو آئينه را
غير جوهر در تماشاي خط نورسته ات
ميکند صد آرزو در دل نمو آئينه را
خاتم فولاد را از رنگ گل بندد
نگين آنکه با آن جلوه سازد روبرو آئينه را
صورت حالم پريشان تر زجوش جوهر است
ياد گيسوي که کرد آشفته گو آئينه را
گر چنين شرمت نگه را محو مژگان ميکند
رفته رفته ميبرد جوهر فرو آئينه را
تا رسد داغي بکف صد شعله ميبايد گداخت
يافت اسکندر بچندين جستجو آئينه را
در طپش گاه تمنا بي کمالي نيست صبر
عرض جوهر شد شکست آرزو آئينه را
دل اگر در جهد کوشد مفت احرام صفاست
هم بقدر صيقل است آب وضو آئينه را
حسن و قبح ماست اينجا باعث رد و قبول
ورنه يک چشم است بر زشت و نکو آئينه را
راحت دل خواهي از عرض کمال آزاد باش
تا زجوهر نشکني در ديده مو آئينه را
صورت بي معني هستي ندارد امتحان
عکس گل نظاره کن امامبو آئينه را
صافي دل هم گريبان چاکي راز است و بس
کو هجوم زنگ تا گردد رفو آئينه را
اي بسال دل کز تحير خاک سر کرده است
هر کجا خاکستري يابي بجو آئينه را
خاکساريهاست (بيدل) ره نق اهل صفا
ميکند خاکستر افزون آبرو آئينه را