شماره ٣٠٧: نميدانم چه تنگي درهم افسرد آه مجنون را

نميدانم چه تنگي درهم افسرد آه مجنون را
رم اين گردباد آخر بساغر کرد هامون را
بهر مژگان زدن سامان صد ميخانه مستي کن
که خط جوشيد و در ساغر گرفت آن حسن ميگونرا
باميد چکيدن دست و پائي ميزند اشکم
تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
درين گلشن تسلي داد وضع سرو و شمشادم
که يک مصرع بلندآوازه دارد طبع موزون را
به تسخير جهان بيحس از تدبير فارغ شو
نفس فرساکني تا کي بمار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعيها نميگردد
باين سامان عزت بوي تمکين نيست گردونرا
زسختيهاي حرص است اينکه خاک اژدها طينت
فرو برده است اما هضم ننمود است قارون را
فنا ميشويد از گرد کدورت دامن هستي
چو آتش ميکند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد اين حرف از شهيد بينواي من
که رنگي از حناي دست قاتل داده ام خون را
رموز خاکساران محبت کيست دريابد
مگر جولان ليلي ناله سازد گرد مجنون را
اثرها بنگر اما از تصرف دم مزن (بيدل)
بچون و چند نتوان حکم کردن صنع بيچونرا