شماره ٣٠٦: نگردد همت موجم قفس فرسود گوهرها

نگردد همت موجم قفس فرسود گوهرها
برنگ دود در طوفان آتش مي زنم پرها
زبان خامه من زخمه ساز که شد يارب
که خط پرواز دارد چون صدا از تار مسطرها
خطي در جلوه مي آيد زلعل مي پرست او
سزد گر آشناي سرمه گردد چشم ساغرها
برنگ غنچه خون بسته دلهاي مشتاقان
زسود اي خطش بر دود دل پيچيده دفترها
تماشا مايل رقص سپند کيست حيرانم
نگاه سرمه آلود است دود چشم مجمرها
اگر طالع بکام تست منشين ايمن از مکرش
زگردون زهر در زير نگين دارند اخترها
طمع از سعي بيحاصل عرق ريز است زين غافل
که خاک عالمي گل ميکند از آب گوهرها
اگر مهر قناعت بازگيرد پرتو احسان
چو شبنم آبروي ما که برميدارد از درها
بترک آرزوها کوش اگر آسودگي خواهي
شکست رنگ اين تب نيست بي ايجاد بسترها
بفکر غارت دل آسمان بيهوده مي گردد
برين ويرانه ميبيزد نفس هم گرد لشکرها
توان از گردش چشم حباب اين نکته فهميدن
که غفلت پرده سرهاي بيمغزند افسرها
چو شبنم کشتي ما مانده در گرداب رنگ گل
نسيمي نيست تا زين ورطه برداريم لنگرها
زموج انفعال محرمان آواز مي آيد
که اينجا از نم يک جبهه ميريزند کوثرها
مجو (بيدل) علاج سرنوشت از کريه حسرت
بموج باده دشوار است شستن خط ساغرها