شماره ٢٩٤: نديدم مهربان دلهاي از انصاف خالي را

نديدم مهربان دلهاي از انصاف خالي را
زحيرت برشکست رنگ بستم عجز نالي را
فروغ صبح رحمت طالع است از روي خوشخوئي
زچين برجبهه لعنت ميکشد خط بدخصالي را
پر پرواز آتشخانه سوز عافيت باشد
زخاکستر طلب کن راحت افسرده بالي را
جهان در گرد پستي منظر جمعيتي دارد
زعبرت مغربي کن طاق ايوان شمالي را
نظرها ذره خورشيد حسن انداي حيا رحمي
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالي را
عيانست از شکست رنگ ما وضع پريشاني
چه لازم شانه کردن طره آشفته حالي را
خزان انديشي از فيض بهارت بيخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالي را
خمستان جنونم ليک از شرم ضعيفيها
نياز چشم مستي کرده ام بي اعتدالي را
تميز خوب و زشت از فيض معني باز مي دارد
تماشا مشربي آئينه کن بي انفعالي را
باين خجلت که چشمم دور ازان در خون نميبارد
عرق خواهد دمانيد از جبينم برشکالي را
سربي مغز لوح مشق ناخن مي سزد (بيدل)
توان طنبور کردن کاسه از باده خالي را