شماره ٢٩١: نباشد ياد اسباب طرب وحشت گزيني را

نباشد ياد اسباب طرب وحشت گزيني را
شکست دامنم برطاق نسيان ماند چيني را
زاحسان جفا تمهيد گردون نيستم ايمن
که افغان کرد اگر برداشت از آهم حزيني را
محبت پيشه از نقش بيدردي تبرا کن
همين داغ است اگر زيبنده باشد دل نشيني را
حسد تا کي تعصب چند اگر درد دلي داري
نياز زاهدان بيخبر کن درد ديني را
درين گلشن چه لازم محو چندين رنگ و بو بودن
زماني جلوه آئينه کن خلوت گزيني را
در قرآن ميشود ممتاز هر کس فطرتي دارد
بلندي نشه صاحب دماغيهاست بيني را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نميگردد
غنيمت ميشمار از زاهدان خلوت گزيني را
ورق گردانده است از کهنگيها نسخه گردون
مگر از چشمت آموزد کنون سحرآفريني را
زدل برگشته مژکانت تغافل بسته پيمانت
تبسم چيده دامانت بنازم نازنيني را
خروش ناتواني مي تراود از شکست من
زبان سرمه آلود است موي خويش چيني را
بکمتر سعي نقش از سنگ زايل مي توان کردن
وليکن چاره نتوان يافتن نقش جبيني را
نشاط اينجا بهار اينجا بهشت اينجا نگار اينجا
توکز خود غافلي صرف عدم کن دوربيني را
مجو تمکين عالي فطرت از دون همتان (بيدل)
ثبات رنگ انجم نيست گلهاي زميني را