شماره ٢٨٤: مکن زشانه پريشان دماغ گيسو را

مکن زشانه پريشان دماغ گيسو را
مچين بچين غضب آستين ابرو را
نگاه را مژه ات نيست مانع وحشت
بسبزه نتوان بست راه آهو را
بکنه مطلب عشاق راه بردن نيست
گل خيال تو بيرون نمي دهد بو را
سري که نشه پرست دماغ استغناست
بکيميا ندهد خاک آن سر کو را
عتاب لاله رخان عرض جوهر ذاتيست
زشعله ها نتوان برد گرمي خو را
کجا بکشتن ما حسن ميکند تقصير
که زير تيغ نشانده است نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر زلوح هوا
يکي مطالعه کن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبيار مزرع ماست
عرق سحاب بهار است رستن مو را
چو سايه عمر بافتادگي گذشت اما
بهيچ جاي نکرديم گرم پهلو را
بدامن شب ما از سحر مگير سراغ
بياض ديده بخوابست چشم آهو را
زپيچ و تاب ميانش بيان مکن (بيدل)
بچشم مردم عالم ميفگن اين مو را