شماره ٢٨٣: مکش اي آفتاب از فکر زر بر پشت آتش را

مکش اي آفتاب از فکر زر بر پشت آتش را
زغفلت مي پرستي چند چون زردشت آتش را
بترک ظلم ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بود گر جمع گردد مشت آتش را
مشو باتندي خو از عدوي ساده دل ايمن
که آخر روي نرم آب خواهد کشت آتش را
به اهل سوز کاوش داغ جانکاهي ببار آرد
چو شمع از روي ناداني مزن انگشت آتش را
شرار خورده زر خرمن گل راست برق آخر
چرا اي غنچه بيرون نفگني از مشت آتش را
خيال التفاتش از عتابم بيش ميسوزد
بگرمي فرق نتوان يافت رو از پشت آتش را
نه تنها ناله زنهاريست از برق عتاب او
بقدر شعله اينجا ميدمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان بجز سختي جداکردن
که بي آهن نخواهد ريخت سنگ از مشت آتش را
بسعي ظلم کي رفع مظالم ميشود (بيدل)
بآب خنجر و شمشير نتوان کشت آتش را