شماره ٢٨٢: مغتنم گيريد دامان دل آگاه را

مغتنم گيريد دامان دل آگاه را
محرمان لبريز يوسف ديده اند اين چاه را
در دبستان طلب تعطيل مشق درد نيست
همچو نال خامه در دل خشک مپسند آه را
زحمت شيب و شباب از پيکر خاکي مکش
محو گير از خاطر اين تصوير سال و ماه را
در خور هر کسوت اينجا تار و پود ديگر است
بر نواي ني متن ما شوره جولاه را
پند ناصح پر منغض کرد وقت ميکشان
از کجا آورد اين خر نغمه جانکاه را
ناتواني گر شفيع ما نگردد مشکل است
عاجزان دارند يکسر زير دندان کاه را
چاپلوسي در طبيعت چند پنهان داشتن
حيله آخر پوست بر تن ميدرد رباه را
تا گهر باشد حباب آرايش عزت مباد
از سر بيمغز برداريد تاج شاه را
ميتوان کردن بدي را هم بحرف نيک نيک
از اثر خالي مدان خاصيت افواه را
مرگ هم زحمت کش هستي است تا روز حساب
منزل ما جمع دارد پيچ و تاب راه را
کارها داريم بيش از رنج دنيا چاره نيست
احتياج است آنکه رغبت ميکند اکراه را
چون شرارم امتحان مد فرصت داغ کرد
يک گره ميدان نبود اين رشته کوتاه را
اي هوس شکر قناعت کن که استغناي فقر
بر سر ما چتر شاهي کرد برگ کاه را
يار غافل نيست (بيدل) ليک از شوق فضول
لغزش پا در هواي اشک دارد آه را