شماره ٢٧٩: ما را زگرد اين دشت عزميست رو بدريا

ما را زگرد اين دشت عزميست رو بدريا
پر کهنه شد تيمم اکنون وضو بدريا
گر کسب اعتبارات دوري زبزم انس است
يک قطره چون گهر نيست بي آبرو بدريا
شرم غنا چه مقدار بر فطرتم گران بود
کز يک عرق چو گوهر رفتم فرو بدريا
بيظرف همتي نيست در عشق غوطه خوردن
گر حرص تشنه کام است تر کن گلو بدريا
خفت کش خيالي باد سرت حبابيست
تا کي حريف بودن با اين کدو بدريا
علم و فني که داري محو خيالش اوليست
کس نيست مرد تحقيق بشکن سبو بدريا
خلقي پي توهم تا ذات ميرسانند
ما نيز برده باشيم آبي زجو بدريا
سرمايه خفت آنگه سوداي خودنمائي
غير ازتري چه دارد موج از نمو بدريا
بي جوهر يقيني از علم و فن چه حاصل
ماهي نمي توان شد اي کرده خو بدريا
هر چند کس ندارد فهم زبان تسليم
دست غريقي آخر چيزي بگو بدريا
(بيدل) تردد خلق محو کنار خود ماند
نکشود راه اين سيل از هيچ سو بدريا