شماره ٢٦٦: کو بقا گر نفست گشت مکرر پيدا

کو بقا گر نفست گشت مکرر پيدا
پا ندارد چوسحر چند کني سر پيدا
صفر اشکال فلک دوري مقصد افزود
وهم تازيد که شد حلقه آندر پيدا
شاهد وضع برودتکده هستي بود
پوستيني که شد از پيکر اخگر پيدا
جرم آدم چه اثر داشت که از منفعلي
گشت در مزرع گندم همه دختر پيدا
ميکشان جمله شبي دعوت زاهد کردند
چوب در دست شد از دور سر خر پيدا
مگذر از فيض حلاوتکده مهر و وفاق
خون چو شد شير کند لذت شکر پيدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس
نشه مشکل که شود از خط ساغر پيدا
قدرت تربيت از بازوي تهديد مخواه
بهوس بيضه شکستن نکند پر پيدا
ديده منتظران تو بصد کوشش اشک
روغني کرد زبادام مقشر پيدا
فقر در کسوت اظهار هنر رسوائيست
آخر آئينه نمد کرد زجوهر پيدا
شخص تمثال دميد از هوس خودبيني
چه نمود آينه گر کرد سکندر پيدا
خلقي از ضبط نفس غوطه بدل زد (بيدل)
قعر اين بحر نگرديد زلنگر پيدا