شماره ٢٥٧: گر کنم با اين سر پرشور بالين سنگ را

گر کنم با اين سر پرشور بالين سنگ را
از شر پرواز خواهد گشت تمکين سنگ را
من بدرد نارسائيها چسان دزدم نفس
ميکند بيدست و پائي ناله تقلين سنگ را
از جسد رنگ گداز دل توان ديد آشکار
گر شود دامن بخون لعل رنگين سنگ را
چون صدا هر کس برنگي ميرود زين کوهسار
آتشم فهميد آخر خانه زين سنگ را
از شکست ما صداي شکوه نتوان يافتن
شيشه اينجا ميگشايد لب بتحسين سنگ را
ديده بيدار را خواب گران زيبنده نيست
اي شرر تا چند خواهي کرد بالين سنگ را
ساز اين کهسار غير از ناله آهنگي نداشت
آرميدن اينقدرها کرد سنگين سنگ را
صافي دل مفت عيش است از حسد پرهيز کن
هوش اگر جامت دهد بر شيشه مگزين سنگ را
فيض سودا مشربان ازبسکه عام افتاده است
خون مجنون ميکند دامان گلچين سنگ را
ظالم از ساز حسد بيدستگاه عيش نيست
از شرر دايم چراغان در دل است اين سنگ را
تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگيست
تا نياسايد فلاخن نيست تسکين سنگ را
گر همه بر خاک پيچد عشق حسن آرد برون
کوشش فرهاد آخر کرد شيرين سنگ را
عافيتها نيست غير از پرده ساز شکست
شيشه مي بيند نگاه عاقبت بين سنگ را
خواب غفلت ميشود پا در رکاب از موج اشک
در ميان آب (بيدل) نيست تمکين سنگ را