شماره ٢٥٤: کرده ام باز بآن گريه سودا سودا

کرده ام باز بآن گريه سودا سودا
که زهر اشک زدم بر سر دريا دريا
ساقي امشب چه جنون ريخت به پيمانه هوش
که شکستم بدل از قلقل مينا مينا
محو او گشتم و رازم بملا طوفان کرد
هست حيراني عاشق لب گويا گويا
داغ معماري اشکم که بيک لغزيدن
عافيت ها شد ازين آبله برپا برپا
درد عشقم من و خلوتگه رازم وطنست
گشته ام اين قدر از ناله رسوا رسوا
نذر آوارگي شوق هوايت دارم
مشت خاکي که دهد طرح بصحرا صحرا
دل آشفته ما را سر موئي درياب
اي سر موي تو سرکوب ختنها تنها
دور انسان بميان دو قدح مشترک است
تا چه اقبال کند جام لدن يا دنيا
تا تقاضا بميان آمده مطلب رفته است
نيست غير از کف افوس طلبها لبها
(بيدل) اين نقد بتاراج غم نسيه مده
کار امروز کن امروز زفردا فردا