شماره ٢٥١: گر باين وحشت دهد گرد جنون سامان ما

گر باين وحشت دهد گرد جنون سامان ما
تا سحر گشتن گريبان ميدرد عريان ما
فيض ها ميجوشد از خاک بهار بيخودي
صبح فرش است از شکست رنگ در بستان ما
در تماشايت برنگ شمع هر جا ميرويم
ديده ما يکقدم پيش است از مژگان ما
محو گرديدن علاج اضطراب دل نکرد
از تحير سر بسر يک موج شد طوفان ما
از شهادت انتظاران بساط حيرتيم
زخمها واماندن چشم است در ميدان ما
منزل مقصود گام اول افتادگيست
همچو اشک ايکاش لغزيدن شود جولان ما
دور جامي زين چمن چون گل نصيب ما نشد
رنگ ناگرديده آخر ميشود دوران ما
سوخت پيش از ما درين محفل چراغ انتظار
ديده يعقوب ناياب است در کنعان ما
مطرب ساز تظلم پرده دار خوي کيست
شعله مي پوشد جهان از ناله عريان ما
هستي موهوم غير از نفي اثباتي نداشت
رفتن ما گرد پيدا کرد از دامان ما
چشم تا برهم زنم اشکي بخون غلطيده است
بسمل ايجاد است (بيدل) جنبش مژگان ما
گر چنين بالد زطوف دامنت اجزاي ما
بر سر ما سايه خواهد کرد سر تا پاي ما
بي نفس در ظلمت آباد عدم خوبيده ايم
شانه زن گيسو سحر انشا کن از شبهاي ما
جهد ما مصروف يکسير گريبانست و بس
غير اين گرداب موجي نيست در درياي ما
بر تن ما هيچ نتوان دوخت جز آزادگي
گر همه سوزن دمد چون سرو از اعضاي ما
ماجراي بوي گل نشنيده ميبايد شنيد
اي هوس تن زن زبان غنچه است انشاي ما
رنگي از گلزار بيرنگي برون جوشيده ايم
از خرابات پري مي مي کشد ميناي ما
يار در آغوش و سير کعبه و دير آرزوست
تا کجا رفته است از خود شوق بي پرواي ما
سعي همت را زبيمغزان چه مقدار آفت است
هر کرا گرديد سر بر لغزشي زد پاي ما
دل مصفا کن سر از وسعت گه مشرب برار
آينه صيقل زدن سيريست در صحراي ما
شش جهت هنگامه امکان زنفي ما پر است
رفتن از خود تا کجا خالي نمايد جاي ما
يکنفس (بيدل) سري بايد نياز جيب کرد
غير مجنون نيست کس در خيمه ليلاي ما