شماره ٢٤٩: گذشت از چرخ و بگرفت آبله چشم ثريا را

گذشت از چرخ و بگرفت آبله چشم ثريا را
هوايت تاکجا از پا نشاند ناله ما را
تأمل تا چه در گوش افگند پيمانه ما را
نوائي هست در خاطر شکست رنگ مينا را
ندارد شور امکان جز بکنج فقر آسودن
اگر ساحل شوي در آب گوهر گير دريا را
درين دريا زبس فرش است اجزاي شکست من
بهر سو ميروم چون موج بر خود مي نهم پا را
بتدبير دگر نتوان زداغ کلفت آسودن
مگر آبي زند خاکستر ما آتش ما را
بحال خويشتن نگذاشت دلرا شوخي آهم
هوائي کرد رقص گردباد اجزاي صحرا را
درين ويرانه همچشم نگاهم کز سبکروحي
درون خانه ام وزخويش خالي کرده ام جا را
بهشتي از دل هر ذره در پرواز مي آيد
اگر در خاک ريزد حسرتم رنگ تمنا را
مبادا ناله ربط داغهاي دل زند بر هم
مشوران اي جنون اين شعله زنجير در پا را
تجاهل چون حباب از فهم هستي مفت جمعيت
تومي آئي برون زنهار نشگافت اين معما را
بهر سو چشم واکردم نگه وقف خطا کردم
نميدانم چه پيش آمد من غفلت تقاضا را
همين درد است برگ عشرت خونين دلان (بيدل)
هجوم گريه مست خنده دارد طبع مينا را