شماره ٢٤٥: کجا الوان نعمت زبن بساط آسان شود پيدا

کجا الوان نعمت زبن بساط آسان شود پيدا
که آدم از بهشت آيد برون تا نان شود پيدا
تميز لذت دنيا هم آسان نيست اي غافل
چو طفلان خونخوري يکعمر تا دندان شود پيدا
سحر تا شام بايد تگ زدن چون آفتاب اينجا
که خشکاري بچشم حرص ازين انبان شود پيدا
سحاب کشت ما صد ره شگافد چشم گريانش
که گندم يک تبسم با لب خندان شود پيدا
تلاش موج در گوهر شدن اميد آن دارد
که گرد ساحلي زين بحر بي پايان شود پيدا
جنون هم جهدها بايد که دامانش بچنگ افتد
دري صد پيرهن تا پيکر عريان شود پيدا
عيوب آيد برون تا گل کند حسن کمال اينجا
کلف بي پرده گردد تا مه تابان شود پيدا
پريشانست از بي التفاتي سبحه الفت
زدل بستن مگر جمعيت ياران شود پيدا
امان خواه از گزند خلق در گرم اختلاطي ها
که عقرب بيشتر در فصل تابستان شود پيدا
بناي وحشت اين کهنه منزل عبرتي دارد
که صاحب خانه گر پيدا شود مهمان شود پيدا
زپيدائي بنام محض چون عنقا قناعت کن
فراغ اينجا کسي دارد کزين عنوان شود پيدا
چو صبح آن به که گم باشد نفس در گرد معدومي
وگر پيدا تواند گشت بال افشان شود پيدا
درين صحرا بوضع خضر بايد زندگي کردن
نگردد گم کسي کز مردمان پنهان شود پيدا
حريف گوهر ناياب نبود سعي غواصان
مگر اين کام دل از همت مردان شود پيدا
خيالات پري بي شيشه نقش طاق نسيان کن
محال است اينکه هر جا جسم گم شد جان شود پيدا
تماشاگاه عبرت پا بدامن سير ميخواهد
نگه ميبايد اينجا توام مژگان شود پيدا
رديف بار دنيا رنج عقبي ساختن (بيدل)
زگاو و خر نمي آيد مگر انسان شود پيدا