شماره ٢٤٤: کافرم گر مخمل و سنجاب ميبايد مرا

کافرم گر مخمل و سنجاب ميبايد مرا
سايه بيدي کفيل خواب ميبايد مرا
معبد تسليم و شغل سرکشي بيرونقيست
شمع خاموشي درين محراب ميبايد مرا
تشنه کام عافيت چون شمع تا کي سوختن
از گداز درد مشت آب ميبايد مرا
غافل از جمعيت کنج قناعت نيستم
کشتي درويشم اين پاياب ميبايد مرا
آرزوهاي هوس نذر حريفان طلب
انفعال مطلب ناياب ميبايد مرا
در کشاکشهاي نيرنگ خيال افتاده ام
دل جنون مي خواهد و آداب ميبايد مرا
شرم اگر باشد بناي وهم هستي هيچ نيست
بي تکلف يک عرق سيلاب ميبايد مرا
دامن برچيده چون صبح کارم ميکند
اينقدر از عالم اسباب ميبايد مرا
مشرب داغ وفا منت کش تسکين مباد
آب ميگردم اگر مهتاب ميبايد مرا
تا درين محفل نواي حيرتي انشا کنم
چون نگه يک تار و صد مضراب ميبايد مرا
بي نيازم ازرم و آرام اين آشوب گاه
چشم ميپوشم همه گر خواب ميبايد مرا
گريه هم (بيدل) لب خشکم چو مژگان تر نکرد
وحشتي زين وادي بي آب ميبايد مرا