شماره ٢٤٣: قيد هستي نيست مانع خاطر آزاده را

قيد هستي نيست مانع خاطر آزاده را
در دل مينا برون گرديست رنگ باده را
خواب ناکانرا نميباشد تميز روز شب
ظلمت و نور است يکسان تن بغفلت داده را
تا تواني مشق در دي کن که در ديوان عشق
نيست خطي جز دريدن نامه هاي ساده را
همچو گوهر سبحه يکدانه دل جمع کن
چند چون کف بر سر آب افگني سجاده را
نيست سرو از بي بري ممنون احسان بهار
بار منت خم نسازد گردن آزاده را
آب در هر سرزمين دارد جدا خاصيتي
نشه باشد مختلف در هر طبيعت باده را
اشک ياس الوده بود از ديده بيرون ريختم
خاک بر سر کردم اين طفل ندامت زاده را
هر کجا عبرت سواد خاک روشن ميکند
خجلت کوريست چشم از نقش پانکشاده را
بي نفس گشتن طلسم راحت دل بوده است
موج منزل ميزنم تا محو کردم جاده را
(بيدل) از تسليم ما هم صيد دلها کرده ايم
نسبتي با زلف ميباشد سر افتاده را