شماره ٢٤١: فلک اين سرکشي چند از غبار آرميدنها

فلک اين سرکشي چند از غبار آرميدنها
نميبايست از خاک اينقدر دامن کشيدنها
مخور اي شمع از هستي فريب مجلس آرائي
که يک گردن نمي ارزد بچندين سر بريدنها
همان بهتر که عرض ريشه در خاک عدم باشد
برنگ صبح برق حاصل است اينجا دميدنها
شبي از بيخودي نظاره آن بيوفا کردم
کنون چشمم چو شمع کشته داغست از نديدنها
بساز محفل بيرنگ هستي سخت حيرانم
که نبض ناله خاموشست و دل مست شنيدنها
مقام وصل نايابست و راه سعي ناپيدا
چه ميکرديم يارب گر نبودي نارسيدنها
کف خاک هوا فرسوده ئي اي بيخبر شرمي
بگردون چند چون صحبت برد بيجا دويدنها
سرشکم داشت از شوقت گداز آلوده تحريري
ببال موج بستم نامه در خون طپيدنها
چو اشکم ناتواني رخصت جرأت نمي بخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دويدنها
شرارم شعله ام رنگم کدامين طايرم يارب
که مي خواند شکست بالم افسون پريدنها
زشرم نرگس مخمور او چندان عرق کردم
که سرتاپاي من ميخانه شد از شيشه چيدنها
زاحوال دل غمديده (بيدل) چه ميپرسي
که هست اين قطره خون چون غنچه محروم از چکيدنها