شماره ٢٤٠: فقر نخواست شکوه مفلسي از کداي ما

فقر نخواست شکوه مفلسي از کداي ما
ناله بخواب ناز رفت در ني بوريا ما
شکر قبول عاجزي تا به کجا ادا کنيم
گشت اجابت از ادب در کف ما دعاي ما
در چه بلا فتاده است خلق زکف چه داده است
هر که لبي گشاده است آه من است و واي ما
حبيب نفس دريده را بخيه خرمي کجاست
تکمه اشک شبنمست بند سحر قباي ما
گرد خيال عاشقان رفت بعالم دگر
پا بفلک نمي نهد سر برهت فداي ما
آه که همچو سايه رفت عمر بسودن جبين
از سر خاک برنخاست کوشش بي عصاي ما
شمع دماغ تک زدن داد بباد سوختن
بر تن ما سري نبود آبله داشت پاي ما
در نفس حباب چيست تا بمحيط دم زدن
رو بعرق نهفت و رفت زندگي از حياي ما
در غم جستجوي رزق سودن دست داشتيم
آبله ريخت دانه چند در آسياي ما
کاش بنقش پا رسيم تا بگذشته ها رسيم
هر قدم آه مي کشد آبله در قفاي ما
دور بهار لاله ايم فرصت عيش ما کم است
داغ شديم و داغ هم گرم نکرد جاي ما
در حرميکه آسمان سجده نيارد از ادب
از چه متاع دم زند (بيدل) بينواي ما