شماره ٢٣١: عيش داند دل سرگشته پريشاني را

عيش داند دل سرگشته پريشاني را
ناخداباد بود کشتي طوفاني را
اشک در غمکده ديدند ار ده قيمت
از بن چاه برار اين مه کنعاني را
عشق نبود بعمارت گري عقل شريک
سيل از کف ندهد صنعت ويراني را
از خط و زلف بتان تازه دليل است که حسن
کرده چتر بدن اسباب پريشاني را
باريابي چو بخاک در صاحب نظران
چين دامان ادب کن خط پيشاني را
ريزش اشک ندامت زسيه کاريهاست
لازم است ابر سيه قطره نيساني را
زير گردون نتوان غير کثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زنداني را
لاف آزادگي از اهل فنا نازيباست
دامن چيده چه لازم تن عرياني را
جاهل از جمع کتب صاحب معني نشود
نسبتي نيست بشيرازه سخنداني را
نفس سوخته بايد بطپش روشن کرد
نيست شمع دگر اين انجمن فاني را
نتوان يافت ازان جلوه بيرنگ سراغ
مگر آئينه کني ديده قرباني را
بازگشتي نبود پاي طلب را (بيدل)
سيل ما نشنود افسون پشماني را