شماره ٢٢٨: عقبه ديگر نباشد روح از تن رسته را

عقبه ديگر نباشد روح از تن رسته را
نيست بيم سوختن دودي زآتش جسته را
شکوه از گردون دليل تنگ دستيهاي ماست
ناله در پرواز باشد طاير پربسته را
انتظام عافيت از عالم کثرت مخواه
بي ثبات است اعتبار رنگ و بو گلدسته را
همچو سرو آزادگانرا قيد الفت راستي است
خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را
از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشتي
کز دهان شير نشناسم دهان پسته را
جوهر وارستگان مشک اگر ماند نهان
راه در چشم است گرد بر زمين ننشسته را
از شکستن دل نمي افتد زچشم اعتبار
کس نميخواهد ته پا شيشه بشکسته را
موج چون با يکدگر جوشيد گوهر ميشود
دل توان گفتن نفسهاي بهم پيوسته را
غنچه ها در بستر زخم جگر آسوده اند
اي نسيم آتش مزن دلهاي الفت خسته را
با کلام آبدارت کي رسد لاف گهر
(بيدل) اينجا اعتباري نيست حرف بسته را