شماره ٢٢٧: عشق هر جا شويد از دلها غبار زنگ را

عشق هر جا شويد از دلها غبار زنگ را
ريگ زير آب خنداند شرار سنگ را
گر دل ما يک جرس آهنگ بيتابي کند
گرد چندين کاروان سازد شکست رنگ را
شوخي مضراب مطرب گر باين کيفيت است
کاسه طنبور مستي ميدهد آهنگ را
ميشود دندان ظلم از کند گشتن تيزتر
اره بي دندانه چون گردد ببرد سنگ را
در حباب و موج اين دريا تفاوت بيش نيست
اندکي با داست در سر صاحب اورنگ را
يک شرر رنگ وفا از هيچ دل روشن نشد
شمع خاموشيست اين غمخانه هاي تنگ را
وهم ميبالد درينجا عقل کو فطرت کدام
مزرع ما بيشتر سرسبز دارد بنگ را
برق وحشت کاروان بي نشاني منزلم
در نخستين گام مي سوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پيري ناله ما اشک شد
سرنگوني بر زمين زد نغمه اين چنگ را
سير باغ خودنمائيها اگر منظور نيست
سبزه بام و در آئينه ميدان زنگ را
گوهرم نشناخت (بيدل) قدر دريا مشربي
کارها با خود فتاد آخر من دلتنگ را