شماره ٢١٨: شوق اگر بي پرده سازد حسرت مستور را

شوق اگر بي پرده سازد حسرت مستور را
عرض يک خميازه صحرا ميکند مخمور را
درد دل در پرده محويتم خون ميخورد
از تحير خشک بندي کرده ام ناسور را
چاره سازان در صلاح کار خود بيچاره اند
به نسازد موم زخم خانه، زنبور را
ما ضعيفان را ملايم طينتي دام بلاست
مشکل است از روي خاکستر گذشتن مور را
زندگاني شيوه عجز است بايد پيش برد
نيست سردزديدن از پشت دو تا مزدور را
عشرتي گر نيست ميبايد بکلفت ساختن
درد هم صافست بهر سرخوشي مخمور را
غفلت سرشار مستغني است از اسباب جهل
خواب گو مژگان نبندد ديده هاي کور را
در نظر داريم مرگ و از امل فارغ نه ايم
پيش پا ديدن نشد مانع خيال دور را
اعتبار درد عشق از وصل بر هم ميخورد
زنگ باشد التيام آئينه ناسور را
زندگي وحشي است از ضبط نفس غافل مباش
بوي آراميده دارد در قفس کافور را
در تنعم ذکر احسانها بلند آوازه نيست
چيني خالي مگر يادي کند فغفور را
(بيدل) از انديشه اوهام باطل سوختم
بر سر داغم فشان خاکستر منصور را