شماره ٢١٧: شور جنون در قفسي با همه بيگانه برا

شور جنون در قفسي با همه بيگانه برا
يکدو نفس ناله شو و از دل ديوانه برا
تاب و تب سبحه بهل رشته زنار گسل
قطره ئي مي جوش زن و برخط پيمانه برا
اشک کشد تا بکجا ساغر ناموس حيا
شيشه ببازار شکن اندکي از خانه برا
چون نفس از الفت دل پايتو فرسود بگل
ريشه وحشت ثمري از قفس دانه برا
چرخ کليد در دل وقف جهادت نکند
اره صفت گو دم تيغت همه دندانه برا
نيست خرابات جنون عرصه جولان فنون
لغزش مستانه خوش است آبله پيمانه برا
کرده فسون نفست غره عشق و هوست
دود چراغ که نه ئي از دل پروانه برا
تا زخودت نيست خبر در ته خاکست نظر
يک مژه بر خويش کشا گنج زويرانه برا
ما و من عالم دون جمله فريب است و فسون
روبدر خواب زن از کلفت افسانه برا
(بيدل) از افسون گريت خرس و بز آدم نشود
چنگ بهر ريش مزن از هوس شانه برا