شماره ٢١١: شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اينجا

شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اينجا
که باشد دشمن خميازه آغوش هوس اينجا
چو بوي گل گرفتارم برنگ الفتي ورنه
گشاد بال پرواز است هر چاک قفس اينجا
سراغ کاروان ملک خاموشي بود مشکل
ببوي غنچه همدوش است آواز جرس اينجا
دل عارف چو آئينه بساط روشني دارد
که نقش پاي خود را گم نميسازد نفس اينجا
تفاوت ميفروشد امتيازت ورنه در معني
کمال عشق افزون نيست از نقص هوس اينجا
غم مستقبل و ماضيست کانرا حال مي نامي
نقابي در ميانست از غبار پيش و پس اينجا
غبار خاطر تبغت چرا شد کوچه زخمم
که جز خونابه حسرت نميباشد عسس اينجا
نيندازد زکف بحر قبولش جنس مردودي
بدوش موج دارد ناز بالش خار و خس اينجا
درين ره نقش پا هم دارد از اميد منشوري
نه بيند داغ محرومي جبين هيچکس اينجا
چه امکانست از خال لبش خط سر برون آرد
زنوميدي نخواهد دست بر سر زد مگس اينجا
غبار ما همان باد فنا خواهد زجا بردن
چه لازم چون سحر منت کشيدن از نفس اينجا
نه آسانست صيد خاطر آزادگان (بيدل)
زشوق مرغ دارد چاک ها جيب قفس اينجا