شماره ٢٠٦: سري نبود بوحشت زبزم جستن ما را

سري نبود بوحشت زبزم جستن ما را
فشار تنگي دلها شکست دامن ما را
چو اشک بيسروپائي جنون شوق که دارد
زکف نداد دويدن عنان دويدن ما را
رسيده ايم زهر دم زدن بعالم ديگر
سراغ از نفس ما کنيد مسکن ما را
سياه روزي شمع آشکار شد زتامل
به پيش پاچه بلائيست طبع روشن ما را
کجا رويم که بيداد دل رسد بشنيدن
بسرمه داد نگاهش غبار شيون ما را
نگه چو جوهر آئينه سوخت ريشه بمژگان
زشرم حسن که دادند آب گلشن ما را
فلک چو سبحه درين خشک سال قحط مروت
بپاي ريشه دوانيد تخم خرمن ما را
نفس بقيد دل افسرده همچو موج بگوهر
همين يک آبله استادگيست رفتن ما را
عروج نازگلي بود از بهار ضعيفي
بپا فتاد سرما زپا فتادن ما را
جز انفعال ندارد هلاک مور تلافي
ديت همين عرق جبهه ايست کشتن ما را
زشرم وسوسه داديم عرض شهرت (بيدل)
که فکر ما نکند تيره طبع روشن ما را