شماره ٢٠٢: ستم است اگر هوست کشد که بسير سر و سمن درا

ستم است اگر هوست کشد که بسير سر و سمن درا
تو زغنچه کم ندميده ئي در دل کشا بچمن درا
پي نافهاي رميده بو مپسند زحمت جستجو
بخيال حلقه زلف او گرهي خور و بختن درا
نفست اگر نه فسون دمد بتعلق هوس جسد
زه دامن تو که ميکشد که درين رباط کهن درا
هوس تو نيک و بد تو شد نفس تو دام و دد تو شد
که باين جنون بلد تو شد که بعالم تو و من درا
غم انتظار تو برده ام بره خيال تو مرده ام
قدمي به پرسش من کشا نفسي چو جان ببدن درا
چو هوا زهستي مبهمي بتأملي زده ام خمي
گره حقيقت شبنمي بشکاف و در دل من درا
نه هواي اوج و نه پستيت نه خروش هوش و نه مستيت
چو سحر چه حاصل هستيت نفسي شو و بسخن درا
چه کشي زکوشش عاريت الم شهادت بي ديت
به بهشت عالم عافيت در جستجو بشکن درا
بکدام آئينه مايلي که زفرصت اينهمه غافلي
تو نگاه ديده بسملي مژه واکن و بکفن درا
زسروش محفل کبريا همه وقت ميرسد اين ندا
که بخلوت ادب وفا زدر برون نشدن درا
بدر آي (بيدل) ازين قفس اگر آنطرف کشدت هوس
توبغربت آنهمه خوش نه ئي که بگويمت بوطن درا