شماره ٢٠٠: ساختم قانع دل از عافيت بيگانه را

ساختم قانع دل از عافيت بيگانه را
برگ بيدي فرش کردم خانه ديوانه را
مطلبم از مي پرستي تر دماغيها نبود
يکدو ساغر آب دادم گريه مستانه را
دل سپند گردش چشميکه ياد مستيش
شعله جواله ميسازد خط پيمانه را
التفات عشق آتش ريخت در بنياد دل
سيل شد تردستي معمار اين ويرانه را
تا کنم تمهيد آغوشي دل از جا رفته است
در کشودن شهپر پرواز بود اين خانه را
عالمي را انفعال وضع بيکاري گداخت
ناخن سرخاري دلها مگردان شانه را
هر سپندي گوش چندين بزم ميمالدبهم
خواب ناکان کاش از ما بشنوند افسانه را
حايل آن شمع يکتائي فضوليهاي تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را
آگهي گر ريشه پردازد جهاني ميشود
سير اين مزرع يکي صد مينمايد دانه را
حق زنار وفا (بيدل) نميگردد ادا
تا سليماني نسازي سنگ اين بتخانه را