شماره ١٩٣: زفسانه لب خامش که رسيد مژده بگوش ما

زفسانه لب خامش که رسيد مژده بگوش ما
که سخن گهر شد و زد گره بزبان سکته خروش ما
کله چه فتنه شکسته دئي که زحرف تيغ تبسمت
بسحر رسانده دماغ گل لب زخم خنده فروش ما
نفس از ترانه ساز دل چه فشاند بر سر انجمن
که صداي قلقل شيشه شد پري ئي جنون زده هوش ما
بنگاه عبرتي آب ده زمآل جرأت جستجو
که بچشمت آئينه ميکشد کف پاي آبله پوش ما
بجنوني از خم بيخودي زده ايم ساغر ما و من
که هزار صبح قيامت است و کفي زمستي جوش ما
همه زار بوده زدست خود اثر نويد رسيدنت
ز وداع ما چه خبر دهد بدل شکسته سروش ما
تب شوق سجده نيستي چه فسون دميده بر انجمن
که چو شمع تا قدم از جبين همه سرنشسته بدوش ما
زنشاط محفل زندگي بچه نازد امشب منفعل
قدحي مگر بعرق زند زخمار خجلت دوش ما
دگر از تعين خودسري چه کشيم زحمت سوختن
که فتاد بر کف پا کنون نگه چراغ خموش ما
نرسيد فطرت هيچکس بخيال (بيدل) و معنيش
همه راست بيخبري و بس چه شعور خلق و چه هوش ما