شماره ١٩١: زچشم بي نگه بودم خراب آباد غارتها

زچشم بي نگه بودم خراب آباد غارتها
بحيراني مژه برداشتم کردم عمارتها
سوادنامه هم کم نيست در منع صفاي دل
غبار معني الفت مباشيد از عبارتها
بذوق کعبه مگذر از طواف کلبه مجنون
زدل هر جا سويدا جوش زد دارد زيارتها
هجوم داغ عشقت کرد ايجاد سرشک من
عرق ريزيست هر جا جمع ميگردد حرارتها
شکست برگ گل هم از تبسم عالمي دارد
خم آورد ابروي ناز تو از بار اشارتها
بخاک خود تيمم ساحل امني دگر دارد
مشو چون زاهدان طوفاني آب طهارت ها
بحسن خلق (بيدل) تا توان در جنت آسودن
چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها