شماره ١٨٨: زبرق اين تحير آب شد آئينه دلها

زبرق اين تحير آب شد آئينه دلها
که ره تا محمل ليلي ست بيرون گرد محملها
کجا راحت چه آسودن که از نايابي مطلب
بپاي جستجو چون آينه خون گشت منزلها
چه دنيا و چه عقبي سد راه تست اي غافل
بيا بگذر که از بهر گذشتن هاست حايل ها
درين مزرع چه لازم خرمن آراي هوس بودن
دلي بايد بدست آري همين تخم است حاصلها
بدشت انتظارت از بياض چشم مشتاقان
سفيدي کرد آخر راه از خود رفتن دلها
دماغي ميرسانم از شکست شيشه رنگي
بخون رفته پرواز دگر دارند بسملها
زپاس آبروي احتياج ما مشو غافل
ببازار کرم گوهر فروشانند سايلها
ندارد صيد حسن از دامگاه عشق آزادي
همان يک حلقه آغوش مجنونست محملها
زنفي ما و من اثبات حق در گوش مي آيد
نواي طرفه ئي دارد شکست رنگ باطلها
خزان گلشن امکان بهار واجبي دارد
طراوش ميکند حق از شکست رنگ باطلها
زبان شمع فهميدم ندارد غير ازين حرفي
که گر در خود توان آتش زدن مفتست محفلها
تسلسل اينقدر در دور بي ربطي نميباشد
گرو از سبحه برد امروز بر هم خوردن دلها
کنار عافيت گم بود در بحر طلب (بيدل)
شکست از موج ما گل کرد بيرون ريخت ساحلها