شماره ١٨٠: دو روزي فرصت آموزد درود مصطفي ما را

دو روزي فرصت آموزد درود مصطفي ما را
که پيش از مرگ در دنيا بيامرزد خدا ما را
درين صحرا کجا با خويش افتد اتفاق ما
که وهم بي سروپائي برد از خود جدا ما را
بگردشخانه چرخيم حيران دانه چندي
غبار ما مگر بيرون برد زين آسيا ما را
اگر امروز دل با خاک راه مرتضي جوشد
کند محشور فرد افضل حق با اصفيا ما را
بحرف و صوت ممکن نيست از عالم برون جستن
چه سازد کس زگنبد برنمي آرد صدا ما را
زسعي دست و پا آئينه مقصد نشد روشن
کجائي اي زخود رفتن تو چيزي وانما ما را
غبار ما بصحراي عدم بال دگر ميزد
فضولي در کجا انداخت يارب از کجا ما را
کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد
قضا چندي بذوق اين غذا داد اشتها ما را
کف خاک نفس بال و پريم از ضبط ما بگذر
بگردون ميبرد چون صبح از خود اين هوا ما را
جنونها داشتيم اما حجاب فقر پيش آمد
زضبط ناله کرد آگاه ني در بوريا ما را
نفس واري اگر در دل خزد اميد آسودن
که زير آسمان پيدا نشد جا هيچ جا ما را
دل افسرده از ما غير بيکاري نميخواهد
جنابسته است اين يک قطره خون سرتا بپا ما را
زدل اميد الفت بود با هر نااميديها
باين بيگانه هم گاهي نکردند آشنا ما را
بعرياني کسي آگه نبود از حال ما (بيدل)
چه رسوائي که آمد پيش در زير قبا ما را