شماره ١٧٩: دل ميرود و نيست کسي دادرس ما

دل ميرود و نيست کسي دادرس ما
از قافله دور است خروش جرس ما
هم مشرب اوضاع گرفتاري صبحيم
پرواز بمنظر نرسد از قفس ما
بر هيچ کس افسانه اميد نخوانديم
عمريست همان بيکسي ماست کس ما
ما هيچ کسان ناز چه اقبال فروشيم
تقدير عرق کرد بحشر مکس ما
خاريم ولي در هوس آباد تعين
بر ديده دريا مژه چيده است خس ما
ما و سخن از کينه فروزي چه خيال است
آئينه نداد است بآتش نفس ما
بر فرصت خام آنهمه دکان نتوان چيد
مهمان دماغ است مي زودرس ما
مکتوب وفا مشعر اميد نگاهيست
واکن مژه تا خوانده شود ملتمس ما
(بيدل) بجنون امل از پا ننشستيم
کاش آبله گيرد سر راه هوس ما