شماره ١٧٧: درين نه آشيان غير از پر عنقا نشد پيدا

درين نه آشيان غير از پر عنقا نشد پيدا
همه پيدا شد اما آنکه شد پيدا نشد پيدا
تلاش مطلب ناياب ما را داغ کرد آخر
جهاني رنج گوهر برد جز دريا نشد پيدا
دل گم گشته ميگفتند دارد گرد اين وادي
بجستجو نفسها سوختم اما نشد پيدا
فلک در گردش پرکار گم کرده است آرامش
جهان تا سر برون آورد غير از پا نشد پيدا
دليل بي نشان در ملک پيدائي نميباشد
سراغ ماکن از گردي کزين صحرا نشد پيدا
چه سازد کس نفس سررشته تحقيق کم دارد
تو گرد داري دماغي جهد کن از ما نشد پيدا
بهشت و کوثر از حرص و هوس لبريز ميباشد
بعقبي هم رسيدم جز همين دنيا نشد پيدا
حضور کبريا تا نقش بستم عجر پيش آمد
برون احتياج آثار استغنا نشد پيدا
سراغ رفتگان عمريست زين گلشن هوس کردم
چه جاي رنگ بوئي هم ازان گلها نشد پيدا
بذوق جستجو مي بايد از خود تا ابد رفتن
هزار امروز و فردا دي شد و فردا نشد پيدا
غم اين تنگنايم بر نياورد از پريشاني
نفس آسودگي ميخواست اما جا نشد پيدا
درين محفل باميد تسلي خون مخور (بيدل)
بيا در عالم ديگر رويم اينجا نشد پيدا