شماره ١٦٥: داغيم چون سپند مپرس از بيان ما

داغيم چون سپند مپرس از بيان ما
در سرمه بال ميزند امشب فغان ما
عرض کمال ما عرق آلود خجلت است
ابر است اگر بلند شود آسمان ما
ما را چو شمع باب گداز آفريده اند
يعني زمغز نرم تر است استخوان ما
شبنم صفت زبسکه سبکبار ميرويم
بوي گل است ناقه کش کاروان ما
چون شعله سر بعالم بالا نهاده ايم
خاشاک وهم نيست حريف عنان ما
شوخي نگاه ما نفروشد چو آئينه
عمريست تخته است زحيرت دکان ما
پرواز ناله نيز بجائي نميرسد
از بس بلند ساخته اند آشيان ما
رنگ شکسته آئينه بيخودي بس است
يارب زبان ما نشود ترجمان ما
جز داغ نيست مائده دستگاه عشق
آتش خورد کسي که شود ميهمان ما
با آنکه ما اسير کمند حوادثيم
عنقاست بي نشان بسراغ نشان ما
کو خامشي که شانه کش مدعا شود
آشفته است طره وضع بيان ما
پيداست راز سينه ما (بيدل) از زبان
يک پاره دل است زبان در دهان ما