شماره ١٦٤: داغم از سوداي خام غفلت و وهم رسا

داغم از سوداي خام غفلت و وهم رسا
او سپهر و من کف خاک او کجا و من کجا
عجز را گر در جناب بي نيازيها رهيست
اينقدرها بس که تا کويت رسد فرياد ما
نيست برق جانگدازي چون تغافلهاي ناز
بيش ازين آتش مزن در خانه آئينه ها
هر کرا الفت شهيد چشم مخمورت کند
نشه انگيزد زخاکش گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالي مگر آئينه گردد توتيا
نيست در بنياد آتشخانه نيرنگ دهر
آنقدر خاکستري کائينه ئي گيرد جلا
زندگي محمل کش وهم دو عالم آرزوست
ميطپد در هر نفس صد کاروان بانک درا
آرزو خون گشته نيرنگ وضع ناز کيست
غمزه دارد دور باش و جلوه ميگويد بيا
هر چه مي بينم طپس آماده صد جستجوست
زين بيابان نقش پا هم نيست بي آواز پا
قامت او هر کجا سرکوب رعنايان شود
سرو را خجلت مگر در سايه اش دارد بيا
هر نفس صد رنگ ميگيرد عنان جلوه اش
تا کند شوخي عرق آئينه ميريزد حيا
بال و پر بر هم زدن (بيدل) کف افسوس بود
خاک نوميدي بفرق سعي هاي نارسا