شماره ١٦٢: داغ عشقم نيست الفت با تن آساني مرا

داغ عشقم نيست الفت با تن آساني مرا
پيچ و تاب شعله باشد نقش پيشاني مرا
بي سبب در پرده اوهام لافي داشتم
شد نفس آخر بلب انگشت حيراني مرا
از نفس بر خويش مي لرزد بناي غنچه ام
نيست غير از لب کشودن سيل ويراني مرا
خلعت خونين دلان تشريف دردي بيش نيست
بس بود چون غنچه زخم دل گريباني مرا
رازداريها بمعني کوس شهرت بوده است
چون حيا از پوشش عيب است عرياني مرا
پر سبکروحم زفکر سخت جاني فارغم
چون شرر در سنگ نتوان کرد زنداني مرا
گرد بيتاب از طواف دامني محروم نيست
زد بصحراي جنون آخر پريشاني مرا
همچو موجم سودن دست ندامت آب کرد
بعد ازين هم کاش بگدازد پشيماني مرا
ميروم از خويش در انديشه بازآمدن
همچو عمر رفته يارب برنگرداني مرا
غير الفت برنتابد صافي آئينه ام
ميکند تا خار و خس در ديده مژگاني مرا
اين چمن يارب بخون غلطيده بيداد کيست
کرد حيراني چو شبنم چشم قرباني مرا
جلوه مشتاقم بهشت دوزخم منظور نيست
ميروم از خويش در هر جا که ميخواني مرا
چون شرارم ساز پيدائي حيا ارشاد کرد
يعني از خود چشم پوشانيد عرياني مرا
ميرود از موج بر باد فنا نقش حباب
تيغ خونخوار است (بيدل) چين پيشاني مرا