شماره ١٥٣: خارج آهنگي ندارد سبحه و زنار ما

خارج آهنگي ندارد سبحه و زنار ما
ميدود مرکز همان سر بر خط پرکار ما
از ادب پروردگان ياد تمکين توايم
موي چيني ميفروشد ناله در کهسار ما
سعي ما چون شمع بيتاب هواي نيستي است
تا پر رنگيست از خود ميکند منقار ما
گر همه مخمل شود خواب بهار اينجا تراست
سايه گل پر عرق ريز است در گلزار ما
تا نگه رنگ تأمل باخت پروازيم و بس
چون سحر تا کي شود شبنم قفس بردار ما
بوي گل مفت تامل هاست گروا ميرسي
نبض واري در نفس پر ميزند بيمار ما
ذره ايم از خجلت سامان موهومي مپرس
اندک هر چيز دارد خنده بر بسيار ما
شهرت رسوائي ما چون سحر پوشيده نيست
گل زجيب چاک مي بندند بر دستار ما
از ازل آشفتگي بنياد تعمير دليم
موي مجنون چيدن است از سايه ديوار ما
ياس پيري قطع کرد از ما اميد زندگي
بسکه خم گشتيم افتاد از سر ما بار ما
همچو عکس آب تشويش از بناي ما نرفت
مرتعش بوده است گوئي پنجه معمار ما
در خور هر سطر (بيدل) بايد از خود رفتني
جاده ها بسته است بر سر قاصد از طومار ما