شماره ١٤٩: حيرت ديدار سامان سفر داريم ما

حيرت ديدار سامان سفر داريم ما
دامن آئينه امشب بر کمر داريم ما
تا سراغ گوهر دل در نظر داريم ما
روز و شب گرداب وش در خود سفر داريم ما
خنده ما چون گل از چاک گريبان است و بس
نسخه ئي از دفتر وضع سحر داريم ما
بي تأمل صورت احوال ما نتوان شناخت
کسوت آهي چو دود دل به برداريم ما
از ندامت سيرها در باغ عشرت ميکنيم
گل بسر داريم تا دستي بسر داريم ما
چون حباب اينجا متاع خانه برق خانه است
آه نتوان گفت آتش در جگر داريم ما
گرچه از جوهر سرافرازيست ما را چون چنار
اين تهي دستي هم از نقد هنر داريم ما
نيست چندان رونقي در رنگ عيش بي ثبات
ورنه صد گل خنده در يک مشت زر داريم ما
تا نگاهي گل کند ذوق تماشا رفته است
چون شرر سامان فرصت اينقدر داريم ما
هر که از خود ميرود مائيم گرد رفتنش
چون نفس از وحشت دلها خبر داريم ما
در دماغ شوق دود حسرتي پيچيده است
کيست جز تيغ تو تا فهمد چه سر داريم ما
جرأت پرواز برق خرمن آسودگيست
يکجهان آشفتگي در بال و پر داريم ما
باغ دهر از ماست (بيدل) روشناس رنگ درد
لاله سان آئينه داغ جگر داريم ما