شماره ١٤٨: حيرت دل گر نپردازد بضبط کارها

حيرت دل گر نپردازد بضبط کارها
ناله مي بندد بفتراک طپش کهسارها
عالمي بر وهم پيچيده است مانند حباب
جز هوا نبود سري در زير اين دستارها
نيست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عينک دارم از ديوارها
عندليبان را زشرم ناله ام مانند شمع
شعله آوا زبست آئينه منقارها
از خرام موج مي چشم قدح داغست و بس
دارد اين نقش قدم خميازه رفتارها
موجهاي اين محيط آخر گهر خواهد شدن
سبحه خوابيده است در پيچ و خم زنارها
بسکه در هر گل زمين ذوق تماشا خاک شد
ريشه مي آرد برون نظاره از گلزارها
فقر در هر جا غرور ياس سامان ميکند
کجکلاهي ميزند موج از شکست کارها
خواب راحت بسته مژگان بهم آوردنست
سايه ميگردند از افتادن اين ديوارها
چون سحر سعي خروشم قابل اظهار نيست
به که بر سازم شکست رنگ بندد تارها
(بيدل) اين گلشن زبس منظور حسن افتاده است
ناز مژگان ميدمد گر دسته بندي خارها