شماره ١٣٩: چه فسردگي بلد تو شد که بمحفل من و ما بيا

چه فسردگي بلد تو شد که بمحفل من و ما بيا
که کشود راه غنودنت که درين فسانه سرا بيا
نفسيست مغتنم هوس طربي و حاصل عبرتي
سر بام فرصت پرفشان چو سحر بکسب هوا بيا
تگ و تاز وهم جنون عنان بسپهر ميبردت کشان
تو غبار باخته طاقتي بزمين عجز رسا بيا
بغبار قافله سلف نرسيده ئي و گذشته ئي
صف پيش ميزندت صلا که بياور و بقفا بيا
سرو پادميکه بهم رسد تک و تازها بقدم رسد
خم انتظار تو ميکشم بوداع قد دو تا بيا
به بتان چه تحفه بردائر زترانه قسمي دگر
برهت سيه شدن خون من به بهار رنگ حنا بيا
کس ازين حديقه نمي برد کم و بيش قسمت بي سبب
چو چنار کو طلب ثمر بهزار دست دعا بيا
باداي ناز فضوليت سر و برگ حسن قبول کو
ستم است دعوت شه کني که بکلبه هاي کدا بيا
بفسون حاجت هرزه دو در جرأتي نکشوده ام
زحيا رسيده بگوش من که عرق کن آبله پا بيا
تو چو شمع در بر انجمن بهوس ستمکش سوختن کف پا
نشسته براه سرکه بلغز و جانب ما بيا
من بيدل از در عاجزي بچه سو روم بکجا رسم
همه سوست حکم بر و بر و همه جاست شور بيا بيا