شماره ١٣٢: چون غنچه همان به که بدردي نفس اينجا

چون غنچه همان به که بدردي نفس اينجا
تا نشکند افشاندن بالت قفس اينجا
از راه هوس چند دهي عرض محبت
مکتوب نبندند ببال مگس اينجا
خواهي که شود منزل مقصود مقامت
از آبله پاي طلب کن جرس اينجا
آن به که زدل محو کني معني بيداد
اظهار بخون ميطپد از دادرس اينجا
بيهوده نبايد چو شرر چشم کشودن
گرد عدم است آئينه پيش و پس اينجا
در کوي ضعيفي که تواند قدم افشرد
اينجاست که دارد دهن شعله خس اينجا
با گردش چشمت چه توان کرد وگرنه
يکدل بدو عالم ندهد هيچکس اينجا
چون نقش قدم قافله ماست زمنيگير
باشد ره خوابيده صداي جرس اينجا
دل چون نطپد در قفس زخم که بيدوست
کار دم شمشير نمايد نفس اينجا
در کوچه الفت دل صاف آينه دار است
غير از نفس خويش چه گيرد عسس اينجا
سرمايه ما هيچ کسان عرض مثاليست
اي آينه ديگر ننمائي هوس اينجا
(بيدل) نشود رام کسي طاير وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اينجا