شماره ١٣١: چون صبح مجو طاقت آزار کس از ما

چون صبح مجو طاقت آزار کس از ما
کم نيست که ما را بدر آرد نفس از ما
ما قافله بي نفس موج سرابيم
چندين عدم آنسوست صداي جرس از ما
مرديم بضبط نفس و لب نکشوديم
تا بوي تظلم نبرد دادرس از ما
عمريست درين انجمن از ضعف دوتائيم
خلخال رسانيد بپاي مگس از ما
همت نزند گل بسر ناز فضولي
رنگ آينه بشکست بروي هوس از ما
پرناکس ازين مزرعه ياس دميديم
بر چشم توقع مگذاريد خس از ما
در گرد خيال تو سراغيست وگرنه
چيزي دگر از ما نتوان يافت پس از ما
رنگ آئينه الفت گل هيچ نپرداخت
قانع بدل چاک شد آخر قفس از ما
ما را ننشانيد کسي بر سر راهش
(بيدل) تو پذيري مگر اين ملتمس از ما