شماره ١٢٢: جنون کي قدردان کوه و هامون ميکند ما را

جنون کي قدردان کوه و هامون ميکند ما را
همان فرزانگي روزي دو مجنون ميکند ما را
نفس هر دم زدن صد صبح محشر فته مي خندد
هواي باغ موهومي چه افسون ميکند ما را
کسي يارب مبادا پايمال رشک همچشمي
حنا چندانکه بوسد دست او خون ميکند ما را
چو صبح آنجا که خاک آستانش در خيال آيد
همه گر رنگ ميگردم که گردون ميکند ما را
تماشاي غرور ديگران هم عالمي دارد
بروي زرنشست سکه قارون ميکند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستي
بجز صفر هوس بر ما چه افزون ميکند ما را
حباب ما اگر زين بحر باشد جرعه هوشش
که تکليف شراب از جام واژون ميکند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستي حک کند ورنه
عبارت هر چه باشد ننگ مضمون ميکند ما را
همه گر آفتاب آئيم در دوران گه عشرت
کسوفي هست کاخر در مي افيون ميکند ما را
زساز سرو و بيد اين چمن آواز مي آيد
که آه از بي بري نبود که موزون ميکند ما را
شبستان معاصي صبح رحمت آرزو دارد
همين رخت سيه محتاج صابون ميکند ما را
کسي تا چند (بيدل) کلفت تعمير بردارد
فشار بام و در از خانه بيرون ميکند ما را