شماره ١١٩: چنان پيچيده طوفان سرشکم کوه و هامون را

چنان پيچيده طوفان سرشکم کوه و هامون را
که نقش پاي هم گرداب شد فرهاد و مجنون را
جنون مي جوشد از مد نگاه حيرتم اما
بجوي رگ صدا نتوان شنيدن موجه خون را
چو سيمت نيست خامش کن که صوتت بي اثر گردد
صداهاي عجايب از ره سيم است قانون را
تبسم از لب او خط کشيد آخر بخون من
نپوشيد از نزاکت پرده اين لفظ مضمون را
بهر جا ميروم از حسرت آنشمع ميسوزم
جهان آتش بود پروانه از بزم بيرون را
درشتيها گوارا ميشود در عالم الفت
رگ سنگ ملامت رشته جان بود مجنون را
بخون مي غلطم از انديشه ناز سيه مستي
که چشم شوخ او در جام مي حل کرد افيون را
دل داناست گر پرگار گردون مرکزي دارد
چو جوش مي سر خم مغز ميداند فلاطون را
چه سازد موي پيري با دل غفلت سرشت من
که بر آلايش باطن تصرف نيست صابون را
مشو ز افتادگان غافل که آخر سايه عاجز
به پهلو زير دست خويش سازد کوه و هامون را
زسرو و قمريان پيداست (بيدل) کاندرين گلشن
بسر خاکستر است از دور گردون طبع موزون را