شماره ١١٧: جز پيش ما مخوانيد افسانه فنا را

جز پيش ما مخوانيد افسانه فنا را
هر کس نمي شناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنيا کز خاک و خشت چينيد
حيفست پست گيريد معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزيد بر کيسه خسيسان
باور نميتوان داشت سگ نان دهد گدا را
روزي دوزين بضاعت مردن کفيل هستيست
برگ معاش ما کرد تقدير خون بها را
در چشم کس نمانده است گنجايش مروت
زين خانه ها چه مقدار تنگي گرفت جا را
از دست برد حاجت نم در جبين نداريم
آخر هجوم مطلب شست از عرق حيا را
جز نشه تجرد شايسته جنون نيست
صرف بهار ما کن رنگي زگل جدا را
تا زنده ايم بايد در فکر خويش مردن
گردون بي مروت بر ما گماشت ما را
آهم زنارسائي شد اشک و با عرق ساخت
پستيست گر خجالت شبنم کند هوا را
بيکاري آخر کار دست مرا بخون بست
رنگين نميتوان کرد زين بيشتر حنا را
دست در آستينم بي دامن غنا نيست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هر که خواهي امداد اول تلافيش کن
دستي اگر نداري زحمت مده عصا را
خاک زمين آداب گر پي سپر توان کرد
اي تخم آدميت بر سر گذار پا را
هنگام شيب (بيدل) کفر است شعله خوئي
محراب کبر نتوان کردن قد دو تا را