شماره ١١٦: جام اميد نظر گاه خمار است اينجا

جام اميد نظر گاه خمار است اينجا
حلقه دام تو خميازه شکار است اينجا
عيش ها غير تماشاي زيان کاري نيست
در خور باختن رنگ بهار است اينجا
عافيت مي طلبي منتظر آفت باش
سر بالين طلبان تحفه دار است اينجا
فرصت برق و شرر با تو حسابي دارد
امتيازي که نفس در چه شمار است اينجا
چه جگرها که بنوميدي حسرت بگداخت
فرصتي نيست وگرنه همه کار است اينجا
پرده هستي موهوم نوائي دارد
که حبابيم و نفس آئينه دار است اينجا
انجمن در بغل و ما همه بيرون دريم
بحر چندانکه زند موج کنار است اينجا
غجز طاقت همه دم شاهد معدومي ماست
نفس سوخته يک شمع مزار است اينجا
سجده هم از عرق شرم رهي پيش نبرد
از قدم تا به جبين آبله زار است اينجا
(بيدل) اجزاي جهان پيکر بي تمثاليست
حيرت آئينه با خويش دچار است اينجا