شماره ١١٣: تبسم ريز لعلش گر نشان پرسد غبارم را

تبسم ريز لعلش گر نشان پرسد غبارم را
ببوسد تا قيامت بوي گل خاک مزارم را
زافسوسي که دارد عبرت خون شهيد من
حنائي ميکند سودن کف دست نگارم را
مبادا ديده يعقوب طوفان نمو گيرد
نکاري در سر راه تمنا انتظارم را
اشکم برسر مژگان عنان داري نمي آيد
گرو تازيست با صد شعله طفل ني سوارم را
توقع هر چه باشد بي صداعي نيست ايساقي
قدح بر سنگ زن تا بشکني رنگ خمارم را
زدل شور قيامت ميدماند رشک همچشمي
بهر آئينه منمائيد روي گلعذارم را
شرار کاغذم از فرصت عيشم چه ميپرسي
برنگ رفته چشمکهاست گلهاي بهارم را
بچشم بسته هم پيدا نشد گرد خيال من
نهانترا زنهانها جلوه دادند آشکارم را
هوس در عالم ناموس يکتائي نميگنجد
سراغش کن زمن هر جا تهي يابي کنارم را
گر اين بيحاصلي از مزرع خشکم نمو دارد
جبين هم دست خواهد از عرق شست آبيارم را
چو آتش سرکشيها ميکنم اما ازين غافل
که جز افتادگي کس برنخواهد داشت بارم را
شرر خيز است گرد پايمال بيکسي (بيدل)
بياد دامن قاتل مده خون شکارم را